خوشحال و خرسند نه از اینکه دیروز روز ِ بوسه بود و اصلا به من چه ؟، بلکه از اینکه دیگه شبها تنها نیستم که تا خود طلوع خیره بشم به پنجره تا آرامشی که فرار کرده از خونهام با اولین پرتو نور بریزه تو وجودم و بعد آروم چشمامو ببندم و بخوابم، خوشحال از اینکه دیگه خواب شب اومده تو تاریکی و روز شده «زمانی برای تلاش بی وقفه » و خوشحال از اینکه داریم پا به پای هم کار میکنیم و پایان نامه رو پیش میبریم و با شعار ِ تو دلم :" که من تا شهریور دفاع میکنم ! " خودمو تو بغلش رها کرده بودم. ویگن برای خودش میخوند، خونه رو صدای خنده برداشته بود و داشت دست میکشید رو سرمو و غرغرامو میشنید.
میخندید و بهم نگاه میکرد. وسط شرو ور گفتنامون بهش گفتم انگار تاریخ انقضای شامپویی که زدم به موهام گذشته. بوی پفک ِ تو آفتاب مونده رو میده کلهام!!! موهامو گرفت تو دستش، بو کشید و دوباره خندید. ما همیشه عادت داریم به همه چیز بخندیم. اونقدر بخندیم که دیوارهای اتاق گوشهٔ لبشونو بگزن و بگن: دهه! چه معنی داره دختر انقد بخنده ؟!.
همینطوری میخندید و منم با خنده هاش میخندیدم و پس ِ ذهنم رویا میبافتم و خوشحال بودم. برنامه میریختیم برای دو روزِ پیش رو و کرکسیونی که با استادامون داشتیم. غافل از کائناتی که قراره یکی دو ساعت بعد دست تکنولوژی رو موقتا قطع کنه از روند کارام و زندگی نیمه به گه کشیدهی موقتی که بسازه برام .
میبینی زندگی رو؟ سه روزش انقدر شاد و خوبه که به همه چیز امیدوار میشی، دیگه نه امید جوونهٔ کوچیک و تنها و آسیب پذیره، نه سوسوی چراغ فانوسی ِ دم کلبه چوبی آقا رحمان تو یه روستای دور افتادهست. همهی زندگی میشه نور و کل وجودت میره زیر سایهی درخت سبز امید که هیچی تش نمیده .
حالا نمیدونم چرا الان که دستم از همهجا کوتاه شده و برنامههام بهم ریخته و به عصر بدون تکنولوژی توی چند سال قبلتر که خیلیم دور نیست برگشتم و فکر کردم هنوزم وبلاگ مامن روزهای پر تنشمه. هنوزم بعد چند سال دوری عین آتیش زیر خاکستر یه حرارتی داره، گرم میکنه امید سرد شدهام رو که هیچ "ها"یی افاقه نمیکنه.
درباره این سایت