سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.
چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه ، اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن .
همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی فراتر از اون با آدمی که خیلی بالاتر از یک رفیقه خلق شد ، پام شکست و چیزی غریب به ۴۳ روزه که تو خونه م. پایان نامه دوباره تمدید شد ، رویاها بزرگ تر شد و مسیر سخت تر و من مدام توی غار تنهایی رفت و آمد کردم و بزرگترین مراقبه ها رو تجربه کردم و خیلی ها رو دیگه از غربال معاشرت هام رد نکردم و کمتر چیزی پیدا میشه که آزارم بده .
صبح ها از طراحی تعاملی میخونم و مدام توی سرم ریشه ی مشکلات بچه های ماسکواسکلتال و نوروماسکولار رو مرور میکنم و به راه حل این مشکلات فکر میکنم، و ظهر ها با فکر نشانه شناسی و کهن الگو ها سعی میکنم بیشتر به حرکت فکر کنم. عصر ها تا شب فیلم میبینم و در نهایت شب تا صبح به زندگی خیره میشم و با خیال آرزوهام به خواب میرم .
و اما رها شدگی .
که پاشیدن بذرش با رنج همراهه و دیدن نهالش بس لذت بخش .
+ و حالا، فقط یه جای سبز با مه و نم بارون، بدون رد پایی از انسان عصر جدید میتونه تیر خلاص رو بهم بزنه :)
روایته که عصر بیدر مایر (Biedermeier) به فاصله ی ۳۴ ساله کنگره ی وین و انقلاب بورژوازی گفته میشه. این دوره به خاطر تصاویر عامه پسند کارل اشپیتزوگ و آدریان لودویگ ریشتر از زندگی روستایی ها حالتی رمانتیک داشته و به دوران زندگی خانوادگی و آرامش، رفاه بورژوازی و اعتدال ی معروفه. در واقع عصر بیدرمایر از نگاه آلمان ها آخرین عصر پیش از صنعتی سازیه. عصری مقدس که هنوز آلودگی و انفجار جمعیت، زندگی انسان رو تهدید نکرده و فقر و بی خانمانی پدیدار نشده.
این روزها گاهی تو جریان زندگی فکر میکنم دقیقا تو عصر بیدرمایرِ زندگیم ایستادم و همین روزها و ساعاته که وارد یه انقلاب سخت و خانمان سوز ِ درونی_محیطی بشم تا برسم به عصر بل اپک یا عصر زیبایی زندگیم.
اما میدونید؟ بدی ماجرا اینجاست که بعد از بل اپک جنگ جهانی اول رخ میده، یعنی در واقع دیگه نمیدونی قراره چه بر سر دنیای حاضر بیاد . چه بسا فقط باید رو یه بلندی بایستی تا ببینی کجای کار رو اشتباه رفتی و چقدر مونده تا تمام ارزوهات محقق بشن :)
مانتو پانچ، شلوار گت دار، روسری ساتن مشکی و صندل های زندایی که یک سایز برایم بزرگ تر بود و این ترکیب فاجعه که انگار به تنم زار میزد را به خودم پوشاندم و صورتم را شسته نشسته جواب اسنپی ِ پراید سفید با پلاک « ط ۲۱ » را دادم و به سرعت برق و باد خودم را جلوی ماشین رساندم و سلامی با زور به راننده تحویل دادم .
نگاه متعجبش را اما تحویل نگرفتم و وسایلشان را توی ماشین جا دادم و بوس فرستادم و خدافظی کردم . اما ترجیح دادم جای نگاه کردن به ماشین تا محو شدنش بروم بالا تا بیشتر مایه شادی بقیه نشوم .
اسنپ را که چک کردم، ساعت ۷ مامان رسیده راه آهن . ولی ساعت بلیطش , ۸ است. تهران اینطوری است که اگر یک ربع زودتر به سمت مقصد حرکت کنی یک ساعت زودتر میرسی و اما اگر پنج دقیقه دیرتر حرکت کنی ۱ ساعت و نیم دیرتر از موعد به مقصد میرسی .
حالا بگذریم ازین مسائل. زجر آور است که هر چه از این شانه به آن شانه میچرخم تا دوباره بخوابم، فایده ندارد . انگار نه انگار روز است و اشعه های خورشید تقریبا خودشان را کف خانه پهن کرده اند و رو به زردی بیشتری میروند.
راستی مگر فکر و خیال و ازین شانه به آن شانه شدن ، دلتنگی و چند چیز دیگر برای شب و تاریکی نبود ، آفتاب از کدام طرف در آمده که دلتنگی و فکر و خیال ِ شب جای خودش را به روشنی روز داده ؟
خوشحال و خرسند نه از اینکه دیروز روز ِ بوسه بود و اصلا به من چه ؟، بلکه از اینکه دیگه شبها تنها نیستم که تا خود طلوع خیره بشم به پنجره تا آرامشی که فرار کرده از خونهام با اولین پرتو نور بریزه تو وجودم و بعد آروم چشمامو ببندم و بخوابم، خوشحال از اینکه دیگه خواب شب اومده تو تاریکی و روز شده «زمانی برای تلاش بی وقفه » و خوشحال از اینکه داریم پا به پای هم کار میکنیم و پایان نامه رو پیش میبریم و با شعار ِ تو دلم :" که من تا شهریور دفاع میکنم ! " خودمو تو بغلش رها کرده بودم. ویگن برای خودش میخوند، خونه رو صدای خنده برداشته بود و داشت دست میکشید رو سرمو و غرغرامو میشنید.
میخندید و بهم نگاه میکرد. وسط شرو ور گفتنامون بهش گفتم انگار تاریخ انقضای شامپویی که زدم به موهام گذشته. بوی پفک ِ تو آفتاب مونده رو میده کلهام!!! موهامو گرفت تو دستش، بو کشید و دوباره خندید. ما همیشه عادت داریم به همه چیز بخندیم. اونقدر بخندیم که دیوارهای اتاق گوشهٔ لبشونو بگزن و بگن: دهه! چه معنی داره دختر انقد بخنده ؟!.
همینطوری میخندید و منم با خنده هاش میخندیدم و پس ِ ذهنم رویا میبافتم و خوشحال بودم. برنامه میریختیم برای دو روزِ پیش رو و کرکسیونی که با استادامون داشتیم. غافل از کائناتی که قراره یکی دو ساعت بعد دست تکنولوژی رو موقتا قطع کنه از روند کارام و زندگی نیمه به گه کشیدهی موقتی که بسازه برام .
میبینی زندگی رو؟ سه روزش انقدر شاد و خوبه که به همه چیز امیدوار میشی، دیگه نه امید جوونهٔ کوچیک و تنها و آسیب پذیره، نه سوسوی چراغ فانوسی ِ دم کلبه چوبی آقا رحمان تو یه روستای دور افتادهست. همهی زندگی میشه نور و کل وجودت میره زیر سایهی درخت سبز امید که هیچی تش نمیده .
حالا نمیدونم چرا الان که دستم از همهجا کوتاه شده و برنامههام بهم ریخته و به عصر بدون تکنولوژی توی چند سال قبلتر که خیلیم دور نیست برگشتم و فکر کردم هنوزم وبلاگ مامن روزهای پر تنشمه. هنوزم بعد چند سال دوری عین آتیش زیر خاکستر یه حرارتی داره، گرم میکنه امید سرد شدهام رو که هیچ "ها"یی افاقه نمیکنه.
آره . این انتخاب خودم بود تا حرف ندارم چیزی نگم یا وقتی دستم درد میکنه نارسا ننویسم. فکرا رو میزنم کنار، پنجره رو میکشم به چپ تا هوا بیاد .لپتاپ رو باز میکنم. مقاله ی ۴۴ ام :«اختلال ناهماهنگی رشد» که میگه: «هماهنگی حرکتی ضعیف در کودکان از سالهای قبل از ۱۹۳۷ مورد توجه قرار گرفته بود و.» سال ۱۹۳۷. اگه تو آلمان بودم شغلم چی بود؟ تازه چند سال سایه ی سیاه و شوم جنگ از زندگیم دور شده بود، یه شِف بی حوصله بودم که تو یه رستوران که بعد اون همه دریدن و دریده شدن تازه میخواد پا بگیره و پر شده از یه مشت ایرلندی مست کار میکنه و موقع سرخ کردن یه پره نازک گوشت خوک از برشته شدنش ذوق میکنه، یا شاید یه زن تنها بودم که بدون شوهرم و با طعم آخرین بوسه ش تو یکی از صبح های گرفته ی ماه اکتبر سال ۱۹۱۵ کنار شومینه شالگردنی سبز لجنی با گره های نامتقارن میبافه و هرروز عصر کیک سیب و گردو میپزه. یا اون بچه ای هستم که سال هزار و نهصد و سی و شاید هشت بدنیا اومده و قراره بخاطر اینکه اختلال حرکتی داره، بندازنش تو طرح پاکسازی نژادی.
توخطوط مقاله گم میشم و یهو نگاهم رو پاراگراف بعدی قفل میشه، نوشته: «کودکان مبتلا به این نشانگان در یادگیری و انجام یک فعالیت حرکتی که از آن ها انتظار میرود، رفتار حرکتی ناموزون و بی کفایتی از خود نشان میدهند.» تا میام تمرکز از دست رفتمو دوباره جمع کنم، معصومه صدام میزنه، چایی میخوری؟ «آره»ای ضعیف از ته دیافراگمم کنده میشه و نگاهم میفته رو سایه ی درخت چناری که از پنجره افتاده رو دیوار سمت راستی .
اختلال رشدی حرکتی، روی حسها چقدر تأثیر میذاره؟ یعنی ممکنه وقتی داری ستاره ها رو میشمری و لب پنجره آویزون شدی، نتونی بگی: «هوی یارو! دوست دارم؟» یا نتونی از ساعت ۹ تا ۱ شب عین نخورده مستا تو خیابونا راه بری و تلو تلو بخوری و بخندی، و آش رشته بریزی تو حلقت؟ ، آدم ها رو نگاه کنی اما نبینی، یا. یا طوری تو چشاش نگاه کنی که انگار جای دیگه ای واسه نگاه کردن نیست، و بی هدف فقط باهاش حرف بزنی؟
این یارو تو خط ۳۴ام نوشته: «این اختلال، پیشرفت تحصیلی و سایر فعالیت های روزمره فرد را دچار اختلال میکند. در این سندروم علیرغم سالم بودن سیستم عصبی حسی-حرکتی، حرکات به صورت هماهنگ و ماهرانه انجام نمیگیرد.» لپتاپم رو میبندم تا بفهمه رِئیس کیه! مثل بچه مدرسه ایا که دیر کردن، با عجله ای بی دلیل، فیشا رو میارم و فیش برداری میکنم از چیزایی که تو حکومت نظامیِ ذهنم واسه خودشون دارن بی مجوز میان و میرن. خیر سرم میخوام این دفعه یه مقاله بنویسم از آدمایی که اعصاب حسی حرکتیشون از بین میره. اینا ناهماهنگی توشون داد میزنه؛ مثل توی عنتر! نویسنده احمقی که نمیشناسمت و نمیدونم واقعاً همینقدر مزخرفی یا نه. همینقدر اعصاب حرکتی سالمت رو اعصاب حرکتی سالمم هست یا نه. اصلا اینایی که اعصاب حرکتیشون اینطوریه، هی دچار اختلاف میشن و نمیفهمن دارن چیکار میکنن، مثل من. که همه ابعاد زندگیشون دچار مشکل میشه، مثل من. شت! چقدر مثل منین!
ولی راستش مطمئن نیستم. شاید موضوع چیپی باشه برا مقاله، اما چیپ تر از اینکه قدت ۲متر و ۱۰سانت باشه، احساست چی؟ اون کوتوله مونده. نمیفهمی یه آدم با برق چشاش بهت گفته دوست دارم؟ چرا نفهمیدی؟ داشتی مقاله مینوشتی؟ مقالتم که مال خودت نبود آقای نویسنده! تو یه تایپیست احمق بودی که یقه اش کج و برق چشمی که گفته دوستت دارم رو نفهمیده و گذاشته فنجون چاییش سردتر از آتیش زن بیوه ای باشه که داره گره های نامتقارن یه شالگردن سبز لجنی رو باز میکنه تا دوباره، برای بار هزارم ببافه!
صفیه این وسط، عین مأمورای خوشپوش و وقت شناس پستچی، با ادب و وقار خاصی یه لیوان چایی دارچین میاره، میذاره کنار دستم، سرشو خم میکنه، چشاشو ریز میکنه و دستشو جلوی چشمام ت میده تا از خواب با چشمای بازم بیارتم بیرون؛
-با توام! داری میگی رفتار حرکتی ناموزون؟ چی؟!
انگار همه این مدت داشتم تو بیداری بلند بلند خواب میدیدم. به بخارای کم حوصله چاییم خیره ام هنوز. بهش میگم :«رفتار حرکتی ناموزون. آره خب. اختلاله دیگه! من باید اینارو درمان کنم یا نه؟ به جای بانجی جامپ بازی بیا بگو چه پروداکت حسی ای طراحی کنم براش؟» پامیشم مثل ساموراییای ژاپنی قبل بمب اتم، دوزانو میشینم و با انگشت اشاره میگم : «گیرنده برق نگاه با رویکرد. یا گیرنده های الکتریکی لبخند های کی با توان صدهزار اسب بخار یا. اونوقت رویکردم چی باشه؟ طراحی محصولی برای اختلال رشد حرکتی-احساسی با رویکرد.» چایی رو دور انگشتام محاصره میکنم، هنوز نگاش نکردم. بلند بلند خواب میبینم باز: «ها صفیه؟»
1. در کسری از ثانیه ظرف شیر از بالاترین طبقه یخچال افتاد، شکست و تمام آشپزخانه را به کثافت کشید. وسط تمام کثافت ها همانطور با لباس های مشکی ام نشستم و گریه کردم. نمیدانم برای فقدان شیر بود یا آن زخم نیمه عمیق و تازه ای که روی دستم ایجاد شده بود و خونی که بین سپیدی شیر جاری بود. چرا مرگ به همین سادگی نباشد اصلا ؟ غمش که قلب را جریحه دار میکند و وجودش گلوی آدم را میفشارد. و حالا من؟ چند ساعتیست که توی دریایی از شیر و اشک گم شده ام.
2. نزدیک است، خیلی نزدیک. مرگ را میگویم. به اندازه رفت و برگشت ِ کوتاه به خانه ی خاله. به فاصله ی لباس سبز را کَندن و مشکی ها را پوشیدن. به فاصله ی لبخندی که روی لب می ماسد و اشکی که از گونه بر زمین میچکد، نفسی که قطع میشود، مورفین هایی که شاید همش نیم ساعت دیر رسیدند. و دردهایی که بالاخره تمام شدند.
3.یکی سالهای سال بوده.حالا همان یکی دیگر وجود ندارد و فقط از او یک قاب عکس و چند دست لباس مانده. عزیز جان زندگی بازی نیست. باور کن زندگی یک حقه ی تمیز است.
درباره این سایت